زندگينامه رسول اكرم (صلی الله علیه واله) (2)
زندگينامه رسول اكرم (صلی الله علیه واله) (2)
ولادت
دوران كودكى
رسول اكرم , به خارج عربستان فقط دو مسافرت كرده است كه هر دو قبل از دوره رسالت و به سوريه بوده است. يكسفر در دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب , و سفر ديگر در بيست و پنج سالگى به عنوان عامل تجارت براى زنى بيوه به نام خديجه كه از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج كرد . البته به بعد از رسالت , در داخل عربستان مسافرتهايى كرده اند . مثلا به طائف رفته اند , به خيبر كه شصت فرسخ تا مكه فاصله دارد و در شمال مكه است رفته اند , به تبوك كه تقريبا مرز سوريه استو صد فرسخ تا مدينه فاصله دارد رفته اند , ولى در ايام رسالت از جزيرة العرب هيچ خارج نشده اند .
شغلها
پيغمبر اكرم چه شغلهايى داشته است ؟ جز شبانى و بازرگانى , شغل و كار ديگرى را كسي از ايشان سراغ ندارند . بسيارى از پيغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانى مى كرده اند (حالا اين چه از الهى اى دارد , كسي درست نمى داند) همچنانكه موسى شبانى كرده است . پيغمبر اكرم هم قدر مسلم اين است كه شبانى مى كرده است . گوسفندانى را با خودش به صحرا مى برده است , رعايت مى كرده و مى چرانيده و بر مى گشته است . بازرگانى هم كه كرده است . با اينكه يك سفر , سفر اولى بود كه خودش مى رفت به بازرگانى (فقط يك سفر در دوازده سالگى همراه عمويش رفته بود) . آن سفر را با چنان مهارتى انجام داد كه موجب تعجب همگان شد .
پيغمبر اكرم در عصر جاهليت
سوابق قبل از رسالت پيغمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران جهان , پيغمبر اكرم يگانه پيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد ...
الف-در همه آن اهل سال قبل از بعثت , در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرستى بود , او هرگز بتى را سجده نكرد . البته عده قليلى بوده اند معروف به (حنفا(كه آنها هم از سجده كردن بتها احتراز داشته اند ولى نه اينكه از اول تا آخر عمرشان , بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار , كار غلطى است و از سجده كردن بتها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيحى شدند . اما پيغمبر اكرم در همه عمرش , از اول كودكى تا آخر , هرگز اعتنائى به بت و سجده بت نكرد . اين , يكى از مشخصات ايشان است.
ب -پيش از بعثت براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد , يك سفر تجارتى به شام انجام داد در آن سفر بيش از پيش لياقت و استعداد و امانتو درستكارى اش روشن شد او در ميان مردم آنچنان به درستى شهره شده بود كه لقب (محمد امين(يافته بود امانتها را به او مى سپردند . پس از كه با او پيدا كردند , باز هم امانتهاى خود را به او مى سپردند , از همين بعثت نيز قريش با همه دشمنى اى رو پس از هجرت به مدينه , على (عليه السلامليه السلام) را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند .
در بسيارى از كارها به عقل او اتكا مى كردند . عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سخت به آنها مشهور بود به طورى كه در زمان رسالت وقتى كه فرمود آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد , همه گفتند : ابدا , ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم .
يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است , اين است كه وقتى خانه خدا را خراب كردند (ديوارهاى آن را برداشتند) تا دو مرتبه بسازند , حجر الاسود را نيز برداشتند . هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آنرا نصب كنند , اين قبيله مى گفت من بايد نصب كنم , آن قبيله مى گفتمن بايد نصب كنم , و عنقريب بود كه زد و خورد شديدى روى دهد . پيغمبر اكرم آمد قضيه را به شكل خيلى ساده اى حل كرد . قضيه , معروف است , ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم .
مسئله ديگرى كه باز در دوران قبل از رسالت ايشان هست , مسئله احساس تأييدات الهى است . پيغمبر اكرم بعدها در دوره رسالت , از كودكى خودش فرمود . از جمله فرمود من در كارهاى اينها شركت نمى كردم . . . گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مرا تأييد مى كند . مى گويد من هفت سالم بيشتر نبود , عبدالله بن جدعان كه يكى از اشراف مكه بود , عمارتى مى ساخت . بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمكدادن به او مى رفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند . من هم مى رفتم همين كار را مى كردم . آنها سنگها را در دامنشان مى ريختند , دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشف عورت مى شد . من يك دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم , مثل اينكه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت, حس كردم كه من نبايد اين كار را بكنم , با اينكه كودكى هفت ساله بودم .
از جمله قضاياى قبل از رسالت ايشان , به اصطلاح متكلمين (ارهاصات(است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مىآيد . رؤياهاى فوق العاده عجيبى بوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است . مى گويد من خوابهايى مى ديدم كه : يأتى مثل فلق الصبح مثل فجر , مثل صبح صادق , صادق و مطابق بود , اينچنين خوابهاى روشن مى ديدم . چون بعضى از رؤياها از همان نوع وحى و الهام است, نه هر رؤيايى , نه رؤيايى كه از معده انسان بر مى خيزد , نه رؤيايى كه محصول عقده ها , خيالات و توهمات پيشين است . جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهام و وحى الهى در دوران قبل از رسالت طى مى كرد , ديدن رؤياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبح صادق ظهور مى كرد , چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نيست , پراكنده است, و گاهى خوابروشن است ولى تعبيرش صادق نيست , اما گاه خواب در نهايت روشنى است , هيچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد , و بعد هم تعبيرش در نهايت وضوح و روشنايى است.
از سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت , اين است كه – گفته شد - تا سن بيست و پنج سالگى دو بار به خارج عربستان مسافرت كرد . پيغمبر فقير بود , از خودش نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبود . هم يتيم بود , هم فقير و هم تنها . وقتى انسان روحى پيدا مى كند و به مرحله اى از فكر و افق فكرى و احساسات روحى و معنويات مى رسد كه خواه ناخواه ديگر با مردم زمانش تجانس ندارد , تنها مى ماند . تنهايى روحى از تنهايى جسمى صد درصد بدتر است . اگر چه اين مثال خيلى رسا نيست , ولى مطلب را روشن مى كند : شما يك عالم بسيار عالم و بسيار با ايمانى را در ميان مردمى جاهل و بى ايمان قرار بدهيد . ولو آن افراد , پدر و مادر و برادران و اقوام نزديكش باشند , او تنهاست. يعنى پيوند جسمانى نمى تواند او را با اينها پيوند بدهد . او از نظر روحى در يك افق زندگى مى كند و اينها در افق ديگرى . گفت : (چندان كه نادان را از دانا وحشت است , دانا را صد چندان از نادان نفرت است(.پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش تنها بود , همفكر نداشت . بعد از سى سالگى در حالى كه خودش با خديجه زندگى و عائله تشكيل داده است , كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مىآورد در خانه خودش . كودك , على بن ابى طالب است . تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسالت و تنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود , يعنى تا حدود دوازده سالگى اين كودك , مصاحب و همراهش فقط اين كودك است . يعنى در ميان همه مردم مكه كسى كه لياقت همفكرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد , غير از اين كودك نيست . خود على (عليه السلام) نقل مى كند كه من بچه بودم , پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت , مرا روى دوش خود سوار مى كرد و مى برد .
در بيست و پنج سالگى , خديجه از او خواستگارى مى كند . اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت حضرت رسول شد . خودش افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كنيد كه بيايد از من خواستگارى كند . مىآيند , مى فرمايد آخر من چيزى ندارم . خلاصه به او مى گويند تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مى گويى اشرافو اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است , خودش مى خواهد . تا بالاخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد . عجيب اين است : حالا كه همسر يك زن بازرگان و ثروتمند شده است, ديگر دنبال كار بازرگانى نمى رود . تازه دوره وحدت يعنى دوره انزوا , دوره خلوت , دوره تحنف و دوره عبادتش شروع مى شود . آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است , روز بروز زيادتر مى شود . ديگر اين مكه و اجتماع مكه , گويى روحش را مى خورد . حركت مى كند تنها در كوههاى اطراف مكه (1) راه مى رود , تفكر و تدبر مى كند . در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنى على (عليه السلام) كس ديگر , همراه و مصاحب او نيست . ماه رمضان كه مى شود در يكى از همين كوههاى اطراف مكه - كه در شمال شرقى اين شهر است و از سلسله كوههاى مكه مجزا و مخروطى شكل است - به نام كوه (حرا(كه بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور (كوه نور) خلوت مى گزيند . براى يك آدم متوسط حداقل يك ساعت طول مى كشد كه از پائين دامنه اين كوه برسد به قله آن , و حدود سه ربع هم طول مى كشد تا پائين بيايد . ماه رمضان كه مى شود اصلا به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه هم دورى مى گزيند . يك توشه خيلى مختصر , آبى , نانى با خودش بر مى دارد و مى رود به كوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب و نان برايش ببرد . تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند . البته گاهى فقط على (عليه السلام) در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على (عليه السلام) بوده , اين را من الان نمى دانم . قدر مسلم اين است كه گاهى على (عليه السلام) بوده است , چون مى فرمايد :و لقد جاورت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بحراء حبن نزول الوحى . ""آن ساعتى كه وحى نزول پيدا كرد من آنجا بودم "". بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان , يك روز در ميان روزه مى گرفت دهه آخر ماه رمضان بسترش بكلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت و يكسره به عبادت مى پرداخت , ولى به ديگران مى گفت: كافى است در هر ماه سه روز روزه بگيريد مى گفت : به اندازه طاقت عبادت كنيد , بيش از ظرفيت خود بر خود تحميل نكنيد كه اثر معكوس دارد . با رهبانيت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل و عيال مخالف بود , بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند مورد انكار و ملامت قرار گرفتند مى فرمود : بدن شما , زن و فرزند شما و ياران شما همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد . در حال انفراد , عبادت را طول مى داد , گاهى در حال تهجد ساعتها سرگرم بود , اما در جماعت به اختصار مى كوشيد , رعايت حال اضعف مامومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد . احدى از مورخان , مسلمان يا غير مسلمان , مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى يا جوانى , چه رسد به دوران كهولت و پيرى كه دوره رسالت است , نزد كسى خواندن يا نوشتن آموخته است , و همچنين احدى ادعا نكرده و موردى را نشان نداده است كه آن حضرت قبل از دوران رسالت يك سطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است . عادتا ممكن نيست كه شخصى در آن محيط , اين فن را بياموزد و در ميان مردم به اين صفتمعروف نشود ... خاور شناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند كوچكترين نشانه اى بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته , اعتراف كرده اند كه او مردى درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست. كارلايل در كتاب معروف الابطال مى گويد : (يك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اينكه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است , صنعت خط تازه در ميان مردم عرب پيدا شده بود).
ويل دورانت در تاريخ تمدن مى گويد : (ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى (رسول اكرم) را نوشتن و خواندن آموزد . در آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت ء به همين جهت در قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند . معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد . از پس پيمبرى كاتب مخصوص داشت . معذلك معروف ترين و بليغ ترين كتاب زبان عربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت((2) .
غرض از نقل سخن اينان استشهاد به سخنشان نيست . براى اظهار نظر در تاريخ اسلام و مشرق , خود مسلمانان و مشرق زمينيها شايسته ترند . نقل سخن اينان براى اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه اى ندارند بدانند كه اگر كوچكترين نشانه اى در اين زمينه وجود مى داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمى ماند . رسول اكرم در خلال سفرى كه همراه ابو طالب به شام رفت , ضمن استراحت در يكى از منازل بين راه , برخورد كوتاهى با يك راهب به نام بحيرا (3) داشته است . اين برخورد , توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آيا پيغمبر اسلام از همين برخورد كوتاه چيزى آموخته است ؟ وقتى كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد , به طريق اولى اگر كوچكترين سندى براى سابقه آشنايى رسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى داشت , از نظر آنان مخفى نمى ماند و در زير ذره بينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى شد ... آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشان قبل از رسالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته اند . اما دوره رسالتآن اندازه قطعى نيست . در دوره رسالت نيز آنچه مسلم تر است ننوشتن ايشان است , ولى نخواندنشان آن اندازه مسلم نيست . از برخى روايات شيعه ظاهر مى شود كه ايشان در دوره رسالت مى خوانده اند ولى نمى نوشته اند , هر چند روايات شيعه نيز در اين جهت وحدت و تطابق ندارند . آنچه از مجموع قراين و دلايل استفاده مى شود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده اند و نه نوشته اند .در كتب تواريخ نام دبيران رسول خدا آمده است . يعقوبى در جلد دوم تاريخ خويش مى گويد : دبيران رسول خدا كه وحى , نامه ها و پيمان نامه ها را مى نوشتند اينان اند : على بن ابى طالب (عليه السلام) , عثمان بن عفان , عمرو بن العاص , معاوية بن ابى سفيان , شرحبيل بن حسنه , عبدالله بن سعد بن ابى سرح , مغيره بن شعبه , معاذ بن جبل , زيد بن ثابت , حنظلة بن الربيع , ابى بن كعب , جهيم بن الصلت , حصين النميرى((4) . مسعودى در التنبيه والاشراف تا اندازه اى تفصيل مى دهد كه اين دبيران , هر كدام چه نوع كارى را به عهده داشته اند و نشان مى دهد كه اين دبيران بيش از اين توسعه كار داشته و نوعى نظم و تشكيلات و تقسيم كار در ميان بوده است .
دعوت ازخويشاوندان
قريش وپيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)
زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغ كنند و وضع سخت و دشوار بود , در ماههاى حرام (6) مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدند يا لااقل زياد مزاحم نمى شدند يعنى مزاحمت بدنى مثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت. رسول اكرم هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفات جمع مى شدند (آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص) مى رفت در ميان قبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود . نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مى فرمود , او مى گفت دروغ مى گويد , به حرفش گوش نكنيد .
مردم مدينه ورسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)
مردم مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج كه هميشه با هم جنگ داشتند . يك نفر از آنها به نام اسعد بن زراره مىآيد به مكه براى اينكه از قريش استمداد كند . وارد مى شود بر يكى از مردم قريش . كعبه از قديم معبد بود گو اينكه در آن زمان بت خانه بود و رسم طواف كه از زمان حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت. هركس كه مىآمد , يك طوافى هم دور كعبه مى كرد . اين شخص وقتى خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند , ميزبانش به او گفت : (مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده , ساحر و جادوگرى كه گاهى در مسجد الحرام پيدا مى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد . يك وقت سخنان او به گوش تو نرسد كه تو را بى اختيار مى كند . سحرى در سخنان او هست(. اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف كه رسول اكرم در كنار كعبه در حجر اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند . در گوش اين شخص پنبه كرده بودند كه يكوقت چيزى نشنود . مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او را جذب كرد . (رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند) . گفت نكند اين همان آدمى باشد كه اينها مى گويند ؟ يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كرده ام . من آدمم , حرفهاى او را مى شنوم , پنبه را از گوشش انداخت بيرون . آيات قرآن را شنيد . تمايل پيدا كرد . اين امر منشأ آشنايى مردم مدينه با رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) شد . بعد آمد صحبتهايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه اى با حضرت رسول كردند تا اينكه عده اى از اينها به مكه آمدند و قرار شد در موسم حج در يكى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب هستند بيايند در منا , در عقبه وسطى , در يكى از گردنه هاى آنجا , رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند . در آنجا رسول اكرم فرمود من شما را دعوت مى كنم به خداى يگانه و . . . و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد , من به شهر شما خواهم آمد . آنها هم قبول كردند و مسلمان شدند , كه جريانش مفصل است . زمينه اينكه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) از مكه به مدينه منتقل بشوند فراهم شد . اين اولين حادثه بود . بعد حضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) مصعب بن عمير را فرستادند به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد . اينهايى كه ابتدا آمده بودند , عده اندكى بودند , به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان شدند و تقريبا جو مدينه مساعد شد . قريش هم روز بروز بر سختگيرى خود مى افزودند , و در نهايت امر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم را يكسره كنند . در دارالندوه تشكيل جلسه دادند , كه اين آيه قرآن يكسره اشاره به آنهاست .
جلسه دار الندوه
هجرت پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
غارثور
حالا قرآن مى گويد ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختيهايى به چه نحوى كمك و مدد كرد . آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست به كار بردند ولى نمى دانستند كه خدا اگر بخواهد , مكر او بالاتر است . و اذ يمكر بك الذين كفروا و آنگاه كه كافران درباره تو مكر و حيله به كار مى برند براى اينكه يكى از سه كار را درباره تو انجام بدهند : ليثبتوك (اثبات(معنايش حبس است . چون كسى را كه حبس مى كنند در يكجا ثابت و ساكن نگه مى دارند . عرب وقتى مى گويد (اثبت(يعنى حبس كن) براى اينكه تو را در يك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند . او يقتلوك يا خونت را بريزند . او يخرجوك يا تبعيدت كنند . و يمكرون آنها مكر مى كنند . قريش به مكر و حيله هاى خودشان خيلى اعتماد داشتند و مثلا مى گفتند چنان مى كنيم كه خونش لوث بشود , ولى نمى دانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده اى مشمول عنايت الهى بشود , هيچ قدرتى نمى تواند او را از ميان ببرد . (مكر(نقشه اى استكه هدفش روشن نيست. اگر انسان نقشه اى بكشد كه آن نقشه هدف معينى در نظر دارد اما مردم كه مى بينند خيال مى كنند براى هدف ديگرى است , اين را مى گويند مكر خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى آورد كه انسان نمى داند اين حادثه براى فلان هدف و مقصد است , خيال مى كند براى هدف ديگرى است , ولى نتيجه نهائيش چيز ديگرى است . اين است كه خدا هم مكر مى كند يعنى خدا هم حوادثى به وجود مىآورد كه ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است . آنها مكر مى كنند, خدا هم مكر مى كند , و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتر است .
مهاجرين
انصار
منافقين وبيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم)
اين را به دو دليل قرآن مى گويد خير است : يك دليل اينكه اين گروه منافق شناخته شدند . در هر جامعه اى يكى از بزرگترين خطرها اين است كه صفوف مشخص نباشد , افراد مؤمن و افراد منافق همه در يك صف باشند . تا وقتى كه اوضاع آرام است خطرى ندارد . يك واقعه كه براي اجتماع بوجود بيايد، اجتماع از ناحيه منافقين بزرگترين صدمه ها را مى بيند . لهذا به واسطه حوادثى كه براى جامعه پيش مىآيد باطن ها آشكار مى شود و آزمايش پيش مىآيد , مؤمنها در صف مؤمنين قرار مى گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى شود و در صفى كه شايسته آن هستند قرار مى گيرند . اين يك خير بزرگ براى جامعه است . آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند , آنچه برايشان به تعبير قرآن ماند (اثم(بود . (اثم(يعنى داغ گناه . تا زنده بودند , ديگر اعتبار پيدا نكردند . فايده دوم اين بود كه سازندگان داستان , اين داستان را آگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه , ولى عامه مسلمين نا آگاهانه ابزار اين (عليه السلام )صبه قرار گرفتند . اكثريت مسلمين با اينكه مسلمان بودند , با ايمان و مخلص بودند و غرض نداشتند بلند گوى اين (عليه السلام )صبه قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه , كه خود قرآن مطلب را خوب تشريح مى كند . اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع , كه افرادش نا آگاه باشند . 10 .
فايده دوم : اشتباهى كه مسلمين كردند اين بود كه (مشخص شد) يعنى حرفى را كه يك عصبه (يك جمعيت و يك دسته به هم وابسته) جعل كردند , ساده لوحانه و ناآگاهانه از آنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند , گفتند : چنين حرفى شنيدم , آن يكى گفت : من هم شنيدم , ديگرى گفت : نمى دانم خدا عالم است , باز اين براى او نقل كرد و نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان , ساده لوحانه و نا آگاهانه بلند گوى يك جمعيت چند نفرى شد . اين داستان (افك(كه پيدا شد يك بيدار باش عجيبى بود .: از يك طرف آنها را شناختيم و از طرف ديگر خودمان را شناختيم . ما چرا چنين اشتباه بزرگى را مرتكب شديم , چرا ابزار دست اينها شديم ؟ !... فايده دوم داستان افك همين بود كه به مسلمين يك آگاهى و يك هوشيارى داد . در خود قرآن آورد كه براى هميشه بماند , مردم بخوانند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان ! نا آگاهانه ابزار قرار نگير , نا آگاهانه بلندگوى دشمن نباش . گاهى يك چيزى را يك مغرض عليه مسلمين جعل كرده , آنقدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده , بعد آنقدر مسلم فرض شده كه خود مسلمين باورشان آمده است , مثل داستان كتابسوزى اسكندريه .
تاريخچه نبرد مسلمين
غزوه احد
صلح حديبيه
فتح مكه
فتح مكه براى مسلمين يك موفقيت بسيار عظيم بود چون اهميت آن تنها از جنبه نظامى نبود , از جنبه معنوى بيشتر بود تا جنبه نظامى . مكه ام القراء عرب و مركز عربستان بود . قهرا قسمتهاى ديگر تابع مكه بود و به علاوه يك اهميتى بعد از قضيه عام الفيل و ابرهه كه حمله برد به مكه و شكست خورد پيدا كرده بود . بعد از اين قضيه اين فكر براى همه مردم عرب پيدا شده بود كه اين سرزمين تحت حفظ و حراست خداوند است و هيچ جبارى بر اين شهر مسلط نخواهد شد . وقتى پيغمبر اكرم به آن سهولت آمد مكه را فتح كرد گفتند پس اين امر دليل بر آن است كه او بر حق است و خدا راضى است . به هر حال اين فتح خيلى براى مسلمين اهميت داشت. مسلمين وارد مكه شدند . مشركين هم در مكه بودند . تدريجا از قريش هم خيلى مسلمان شده بودند . يك جامعه دوگانه اى در مكه به وجود آمده بود , نيمى مسلمان و نيمى مشرك . حاكم مكه از طرف پيغمبر اكرم معين شده بود يعنى مشركين و مسلمين تحت حكومت اسلامى زندگى مى كردند . بعد از فتح مكه مسلمين و مشركين با هم حج كردند با تفاوتى كه ميان حج مشركين و حج مسلمين وجود داشت . آنها آداب خاصى داشتند كه اسلام آنها را نسخ كرد . ..
برائت ازمشركين
حجة الوداع
نانوشتهاى گوياتر از صد نوشته
رويدادهاى پس از غدير تا زمان گسيل سپاه اسامه و رفتارهاىمخالفت جويانه عدهاى نه چندان اندك از صحابيان، حكايت از آنداشت كه جمعى با توجه به ناخوشى رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)در انتظار مرگپيامبر و در انديشه تصاحب حكومتاند و براى اين هدف از هيچمخالفتى دريغ نمىورزند. از همين رو پيامبر با آگاهى از حوادثىكه به انتظار مرگ حضرتش كمين كرده بود و با شناختى كه از برخىاطرافيان خود داشت، در آخرين فرصت زندگى بر آن شد تا با بيانساده و روشن مهمترين پيام دوران رسالتش مسير آيندگان را ترسيمنمايد. در روز پنجشنبه(چهار روز پيش از ارتحال)در آخرين روزها كهارتباط انسانها از آسمان قطع مىگرديد، پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم) در حالىكه در بستر بود، تقاضاى قلم و كاغذى براى نوشتن وصيت نمود. چندتن از صحابه گرد بستر آن حضرت و زنان و فرزندش فاطمه(سلام الله عليها)در پسپردهاى حاضر بودند.
عمربنخطاب ماجرا را براى ابن عباس چنين نقل مىكند: ما نزد پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)حضور داشتيم، بين ما و زنان پردهاى آويختهشده بود. رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)به سخن در آمده، گفت: «نوشتافزاربياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه با وجود آن هرگز گمراهنشويد.» زنان پيامبر از پس پرده گفتند: خواسته پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)رابرآوريد. من گفتم: ساكتباشيد! شما زنان همنشين پيامبر، هرگاهاو بيمار شود، سيلاب اشك مىريزيد و هرگاه شفا يابد، گريبان اورا مىگيريد! در همين حال رسول خدا گفت: «آنان از شمابهترند.»
بخارى مىنويسد: يكى از حاضران، سخن حضرت(صلي الله عليه و آله و سلم)را در حضورش رد كرد و گفت: درد براو غلبه كرده و نمىداند چه مىگويد .... و رو به ديگران گفت:قرآن نزد شماست، همان براى ما كافى است. در ميان حاضران اختلافشد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن او را و برخى سخن رسولخدا(صلي الله عليه و آله و سلم)را تاكيد مىكردند. بدين ترتيب از نوشتن نامه جلوگيرىشد.
ابنعباس مىگويد: چه روزى بود روز پنجشنبه! ناخوشى پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)در آن روز شدتيافت. فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از آنهرگز گمراه نشويد. يكى از افراد حاضر گفت: پيامبر خدا هذيانمىگويد! به پيامبر گفتند: آيا خواستهات را برآوريم؟ فرمود: آيابعد از آنچه انجام شد!؟ بنابراين، پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) ديگر آن را نطلبيد. نيز ابن عباس گويد: .... در حضور پيامبر مشاجرهاى صورت گرفت،گفتند: پيامبر را چه شده است، آيا هذيان مىگويد؟ از او پرسيدند. آنان سخن خود را تكرار كردند. حضرت فرمود: مرا به حالخود واگذاريد، زيرا حالت(درد و رنجى)كه من دارم از آنچه شمامرا به آن مىخوانيد(و نسبت مىدهيد) بهتر است. چون به پيامبرچنين گفتند و با يكديگر به گفتگو پرداختند، رسول اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)فرمود: از نزد من بيرون رويد. با وجود اعتراف عمر به اينكه گوينده آن سخن وى بوده است،همچنان اخبار اين موضوع در كتابها با تقطيع و تحريف نقل مىشودو جمله اهانتآميز وى يا نام او ذكر نمىشود و به توجيه آنپرداختهاند.
ابنابىالحديد پس از پذيرش اخبار آن واقعه مىنويسد: البته اين رفتار از عمربنخطاب چندان دور از انتظار نبود. معاذالله كه قصد او ظاهر اين كلمه باشد; لكن جفا و خشونت سرشت وى، او را به ذكر اين سخن واداشت كه نتوانست نفسخود را مهار كند. بنابراين نبايد بر او خرده گرفت، زيرا خدا او را چنين آفريده بود و او در اين رفتار خود اختيارى نداشت، چوننمىتوانست طبيعت خود را تغيير دهد. بهتر آن بود كه بگويد ناخوشى بيمارى بر پيامبر چيره شده استيا آنكه در غيرحال طبيعى(بيهوشى) سخن مىگويد. بايد از ابنابىالحديد پرسيد: مگر تفاوت اين دو جمله با جمله قبل چيست! هدف او از اظهار اين نسبت چه بود؟ چه بدى داشت كه پيامبر چيزى بنويسد كه جهانيان تا پايان روزگار از گمراهى برهند؟ آيا چيزى ارجمندتر از هدايت همه مردم تا پايان جهان وجود دارد؟ مصلحت چه امرى از اين بالاتر بود؟ چرا وقتى ابوبكر وصيت به خلافت عمر مىكرد، عمر معتقد نبود كهاو هذيان مىگويد! با آنكه مقام و شان پيغمبر را نداشت; حالآنكه ابوبكر در ضمن تحرير فرمان خلافتبيهوش شد و عثمان از ترسآنكه ابوبكر پيش از وصيتبميرد، فرمان را بدون آنكه ابوبكربفهمد، به نام عمر تمام كرد و وقتى ابوبكر به هوش آمد، آن راامضاء نمود! آيا فرمان و تقاضاى رسول گرامى(صلي الله عليه و آله و سلم)الزام آور نبود؟ چگونه تنهاعمر بدين نكته پى برد و اهلبيتحضرت از آن سخن، وجوب و الزامدانستند؟ آيا جايز است گفتارهاى الزامى رسولاكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)را بدين گونه ردكرد، با آنكه روا نيستبه حال بيمارى و احتضار در حضور مردمانعادى چنين با بى احترامى بلند سخن گفت؟! اينك رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم)پس از آن رفتار از نوشتن خوددارى كرد نهبدان سبب بود كه فرمان خويش را واجب مىدانستبلكه علت ديگرىداشت كه ذكر خواهيم كرد. آيا از ميان همه آنچه رسول گرامى اسلام(صلي الله عليه و آله و سلم)در مدت زندگى و درروزهاى پايانى عمر فرموده بود تنها همين جمله بود كه از غلبهبيمارى و .... صادر مىشد؟! چگونه در مورد فرمان بسيجسپاهاسامه و تاكيد و پيگيرى آن، كسى نسبت هذيان به پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)ندادو اين ماموريت را فقط به تاخير انداختند; چون با تاخير سپاهنيز به هدف خود مىرسيدند! به همين علت تا آخرين لحظه و حتىچهار روز بعد ازدرخواست قلم و كاغذ باز پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)نسبتبه بسيج لشكر اسامهاصرار مىورزيد و سرپيچى كنندگان را مورد لعنت قرار مىدهد، امابا چنين نسبتى مواجه نمىشود و آنان همچنان فرمان پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم)راپا برجا مىدانند و بعد از انجام بيعتبا مردم با قوت و ارادهتمام، آن را به انجام مىرسانند!
وصيت شفاهى پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) پس از اين اتهام مورد انكار و مخالفت قرار نمىگيرد. در آخرين ساعات زندگى نيز چنان كه خود گويند: پيامبر دستور داد ابوبكر برود نماز گزارد و اين دستور را هذيانياد نمىكنند! ابنابى الحديد مىگويد: زمانى نزد ابوجعفر نقيب اخبار معتبر و صريح درباره خلافت على بن ابيطالب (عليه السلام)را بيان كردم و گفتم: بسيار بعيد مىدانم كه اصحاب پيامبر همگى يكدست بكوشند تا دستور پيامبر را در اين باره ناديده گيرند و از آن جلوگيرى نمايند! چنانكه بعيد مىدانم كه براى از بين بردن يكى از اركان دين(مانند نماز و روزه) همدستشوند! نقيب(ضمن پذيرش همدستى اصحاب بر جلوگيرى از به خلافت رسيدنعلىبن ابيطالب(عليه السلام» در پاسخ گفت: آنان معتقد نبودند كه خلافت از شعاير مذهبى است و همانند ديگر احكام شرعى مثل نماز و روزهاست. آنها مساله خلافت را همچون مسايل ديگر دنيوى مىپنداشتند ، مانند فرماندهى فرماندهان و تدبير جنگها و سياست رعيت پرورى. به همين سبب در صورتى كه در آن مسايل مصلحتى مىديدند، از مخالفت با دستورهاى پيامبر اكرم(صلي الله عليه و آله و سلم)پروايى نداشتند.... .
واقعيت چنين نشان مىدهد كه حاضران در آن مجلس از آن فرمانجز الزام و وجوب استنباط نكردند و اگر جز اين بود كارشان به اختلاف و دعوا نمىانجاميد. هر كس مىخواست بدان عمل مىكرد و هركه نمىخواست عمل نمىكرد. اما چون گروه ناموافق نمىتوانستند وجوب و الزام آن را بپذيرند و آنگاه آشكارا از آن سرپيچى نمايند در اصل اينكه تقاضاى مورد نظر از روى عقل و حواس سالم صادر شده است تشكيك كردند تا اصلا پيگيرى آن لازم نباشد. همانطور كه مردم هيچ گاه بهانهگيرى مريض بيهوده گو را دنبالنمىكنند!(دور از مقام نبوت)
مفاد وصيت چه بود؟ چرا از نوشتن آن جلوگيرى كردند؟
اين هر دو پرسش را عمر بن خطاب خود ناخواسته پاسخ داده است. او ضمن گفتگويش با ابن عباس مىگويد: رسول خدا ستايش زيادى از على مىنمود كه البته آن گفتهها چيزىرا ثابت نمىكند و حجت نمىباشد. او (در حقيقت) مىخواست با ستايشاز على امتخود را بيازمايد(كه تا چه حد پيرو فرمان پيامبرخويشاند.)آن حضرت در هنگام بيمارى تصميم داشت در اين مورد تصريح نمايد، ولى من از آن جلوگيرى كردم.
و در روايت ديگر: رسول خدا خواست او را نامزد خلافت نمايد و من از ترس بروز فتنه مانع شدم. و پيامبر از درون من آگاه شد و (از اصرار برتقاضاى خود) خوددارى كرد.
پي نوشت ها :
1 . كسانى كه مشرفشده اند مى دانند اطراف مكه همه كوه است.
2 . ترجمه فارسى ج 11 / ص 14 .
3 . پروفسور ماسينيون , اسلام شناس و خاورشناس معروف, در كتاب سلمان پاك , در اصل وجود چنين شخصى , تا چه رسد به برخورد پيغمبر با او , تشكيك مى كند و او را شخصيتافسانه اى تلقى مى نمايد , مى گويد : بحيرا سرجيوس و تميم دارى و ديگران كه رواه در پيرامون پيغمبر جمع كرده اند اشباحى مشكوك و نايافتنى اند .
4 . تاريخ يعقوبى , ج 2 / ص 69 .
5 - سوره شعرا آيه 214 .
6 - ماههاى ذى القعده , ذى الحجه و محرم چون ماه حرام بود , ماه آزاد بود يعنى در اين ماهها همه جنگها تعطيل بود , دشمنان از يكديگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در ميانشان معمول بود . در بازار عكاظ جمع مى شدند و حتى اگر كسى قاتل پدرش را كه مدتها دنبالش بود پيدا مى كرد , .به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد
7 - سوره توبه , آيه 40 .
8 - سوره حشر , آيه 9 .
9- نوار مذكور در دست نيست ولى خلاصه داستان به نقل اهل سنت اين است كه عايشه همسر پيامبر هنگام بازگشت مسلمين از يك غزوه , در يكى از منزلها براى قضاى حاجت داخل جنگلى شد , در آنجا طوق (روبند) او به زمين افتاد و مدتى دنبال آن مى گشت و در نتيجه از قافله باز ماند و توسط صفوان كه از دنبال قافله براى جمع آورى از راه ماندگان حركت مى كرد , با تأخير وارد مدينه شد . به دنبال اين حادثه منافقين تهمتهايى را عليه همسر پيامبر شايع كردند .
10- . . مثلا يك وقتى شايع بود و شايد هنوز هم در ميان بعضيها شايع است , يك وقتى ديدم يك كسى مى گفت : اين فلسطينيها ناصبى هستند . (ناصبى (يعنى دشمن على عليه السلام . ناصبى غير از سنى است . سنى يعنى كسى كه خليفه بلا فصل را ابوبكر مى داند و على عليه السلام را خليفه چهارم مى داند و معتقد نيست كه پيغمبر شخصى را بعد از خود به عنوان خليفه نصب كرده است . مى گويد پيغمبر كسى را به خلافت نصب نكرد و مردم هم ابوبكر را انتخاب كردند . سنى براى اميرالمؤمنين احترام قائل است چون او را خليفه چهارم و پيشواى چهارم مى داند , و على را دوستدارد . ناصبى يعنى كسى كه على را دشمن مى دارد . سنى مسلمان است ولى ناصبى كافر است , نجس است . ما با ناصبى نمى توانيم معامله مسلمان بكنيم . حال يك كسى مىآيد مى گويد اين فلسطينيها ناصبى هستند . آن يكى مى گويد . اين به آن مى گويد , او هم يك جاى ديگر تكرار مى كند , و همين طور . اگر ناصبى باشند كافرند و در درجه يهوديها قرار مى گيرند . هيچ فكر نمى كنند كه اين , حرفى است كه يهوديها جعل كرده اند . در هر جايى يك حرف جعل مى كنند براى اينكه احساس همدردى نسبت به فلسطينيها را از بين ببرند . مى دانند مردم ايران شيعه اند و شيعه دوستدار على و معتقد است هر كس دشمن على باشد كافر است , براى اينكه احساس همدردى را از بين ببرند , اين مطلب را جعل مى كنند . در صورتى كه ما يكى از سالهايى كه مكه رفته بوديم , فلسطينيها را زياد مى ديديم , يكى از آنها آمد به من گفت : فلان مسأله از مسائل حج حكمش چيست ؟ بعد گفت من شيعه هستم , اين رفقايم سنى اند . معلوم شد داخل اينها شيعه هم وجود دارد . بعد خودشان مى گفتند بين ما شيعه و سنى هست . شيعه هم زياد داريم . همين ليلا خالد معروف شيعه است . در چندين نطق و سخنرانى خودش در مصر گفته من شيعه ام . ولى دشمن يهودى يك عده مزدورى را كه دارد , مأمور مى كند و مى گويد : شما پخش كنيد كه اينها ناصبى اند . قرآن دستور داده در اين موارد اگر چنين نسبتهايى نسبت به افرادى كه جزو شما هستند و مثل شما شهادتين مى گويند , شنيديد وظيفه تان چيست .
11 - نهج البلاغه , خطبه 150 .
12- (ويح(همان واى است كه ما مى گوييم اما (واى(در حال خوش و بش . در عربى يك(ويل(داريم و يك(ويح(. ما در فارسى كلمه اى بجاى (ويح(نداريم . وقتى مى گويند ويلك , اين در مقام تندى و شدت است . وقتى مى گويند و يحك , اين در مقام خوش و بش و مهربانى است .
13-.14-. 15-.16 - حجة الوداع در سال آخر عمر حضرت رسول دو ماه مانده به وفات ايشان رخ داده است . وفات حضرت رسول در بيست و هشتم صفر يا به قول سنيها در دوازدهم ربيع الاول اتفاق افتاده . در هجدهم ذى الحجة به غدير خم رسيده اند . مطابق آنچه كه شيعه مى گويد حادثه غدير خم دو ماه و ده روز قبل از وفات حضرت روى داده و مطابق آنچه كه سنيها مى گويند اين حادثه دو ماه و بيست و چهار روز قبل از رحلت حضرت رسول اتفاق افتاده است .
17 - سوره مائده , آيه 67 .
/ع
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}